مشکل تعادل دارم. نمیدونم این مربوط به اینه که خیلی خیلی دیر راه افتادم و ایستادم یا ترس ناخودآگاهیه با منشا چیزی ناشناخته تر. با هر گونه کاری که تعادلم رو روی سطح زمین از کنترل پام خارج کنه مشکل دارم. به شدت از ارتفاع می ترسم و زمین خوردن نگران کننده ترین تجربه ی منه. روزهایی که سنگ نوردی میکردم با هر تکان و خروج از تعادلی از ته دل جیغ میزدم. این روزها هم که در حال تمرین دوچرخه سواری هستم همون آدمم. از لحظه ی اول که سوار دوچرخه در یه مسیر ناشناس میشم استرس دارم تا وقتی دیگه توان ادامه ندارم و از دوچرخه پیاده میشم.
دیروز از امیرآباد تا میدان ولیعصر اومدم. کوچه های ناآشنا و مسیر نامشخص و شیب زیاد و استرس عمیق من، آخر نزدیک بود به گریه بندازه من رو. پیاده که شدم حس جنگیدن داشتم. حس جنگیدن با یک ترس عمیق درونی. حس تغییر دادن یک بخش از زندگی که همیشه برای من دور بود. حس زمین زدن یک ترس.
قراره من ِ جدید رو از این روزها بیرون بکشم. حالا دقیقا دو سال شده که اسلوب زندگی که داشتم رو نابود کردم. کم به کم چیزهایی رو از ویرانه ها بیرون کشیدم و نجات دادم و برای بار اول، حالا دارم چیزی یاد میگیرم. چیزی زاده میشه. نو میشه.
به شدت استرس دارم. به شدت میترسم و نگرانم و هراس، بیش از هر حسی زیر پوستم هست. اگر تن ندم چی؟ ادامه ی این زایش به کجا میرسه؟
No comments:
Post a Comment