بعد، امروز، روز که تنگ شد و وقت غروب رسید، یک مرغ دریایی شروع کرد به بال زدن. آفتاب الوان شده بود و بالهاش رنگ عوض کردند. در هر بخش پرواز یک رنگ. از هر سایه ی ساختمان که رد شد یک جور.
فکر کردم به چیزهایی که دیگر هرگز نخواهم گفت. نگاهش کردم تا گذشت.
گفت هواپیماها قبل از رفتن به فرودگاه روی جزیره دور میزنند. نگاه کن. سه تا هواپیما در سی دقیقه بهم نشون داد و توضیح داد فاصله بین لندینگ حدو...
No comments:
Post a Comment