نشسته بودم روی پله. از چند ساعت تلخ اومده بودم. فشار کاری. مردی که یه راننده اتوبوس ساده بود و بهمون زور گفت و صدام بالا رفت. پسرکی که جلوم شروع به خودارضایی کرد و باهاش درگیر شدم و وسط یکی از شلوغترین خیابونهای تهران کتک کاری کردیم. نشستم روی پله. نفسم تازه برمیگشت.
بالای سرم ایستاده بود.
گفتم به نظرم باید این رابطه رو تموم کنیم. آرتروز گردن گرفتم آنقدر بالا رو نگاه کردم. سر تکون داد که آره. به نظرم باید این رابطه رو تموم کنیم. آرتروز گردن گرفتم آنقدر پایین رو نگاه کردم.
میون همهی آشفتگیها، معجزهاش هنوز همونه: میتونه من رو بخندونه.
Wednesday, August 7, 2019
بنویسم که یادم بمونه
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment