گمونم چیزی در این چند سال اخیر بود که فقط من رو لمس نکرد که بره. موند. تغییرم داد. مثلاً تابستون دو سال پیش که جهان از هم پاشیده بود و هیچ چیزی نبود من رو به زندگی برگردونه؟ زمستونی که گذشت و مطمئن نبودم زنده میمونم؟ یا خبر بیماری بابا؟
ماه کامله. درد اونقدر زیاد شده که دیگه حسش نمیکنم و فکر میکنم دیگه به تمامی از هر اتفاق خوبی ناامیدم. از هر معجزهای.
دلم برای دوست داشتن تنگ شده. برای عاشقی کردن. این روزها فقط رفاقت میکنم. خوبه. مثل آب. مثل نان. مثل غذاهای قدیمی خوب جا افتاده و خب راستش ته دلم برای کیک شکلاتی با خامهی خوب زده شده و لایهی موز و گردو تنگ شده. همین فقط. دلم برای اون لحظهای که برای خوشحال کردن تو و فقط برای تو اتفاقی رخ میده تنگ شده. انتهای سی سالگیام. میدونم. زندگی منطق داره نه هیجان.
میشه ماه رو دید. تقریبا کامله. و میشه مزخرف نوشت. دیگه هیچ وقت نمیشه شور زندگی رو به سرخوشی سالهای قبل تجربه کرد. اما خب «غمی نیست، باید قوی بود و به آنچه باقیمانده است امید بست.»
No comments:
Post a Comment