از اینجا به بعد داستان رو بلدم. اول پیله میتنم و تن زخمیم رو درون پیله میبرم. بعد صبر میکنم تا زخم جوش بخوره. تا درد کم بشه. تا ببینم میشه کم کم رویای جدید بسازم و راه جدید بسازم و دوباره در جاده ای که نمیشناسم قدم بذارم. طول میکشه. راهی اما نیست. هست؟
توی قلبم یه حفره ی بزرگ ایجاد شده. تمام وجودم پر از نگرانی و استرسه و از معدود دفعاتیه که میزان عامل بودنم خیلی کمه. باید فقط گوش بدم. فقط صبر کنم. فقط تارها رو مرتب کنم و بینشون فرو برم. میدونم تا چند وقت زیاد اشک خواهم ریخت. میدونم احساس سرما خواهم کرد اما خب برای بار اول دری برای همیشه توی زندگی شخصیم بسته شده. دیگه هیچ وقت نمیتونم به چیزی تبدیل شم و این اولین باره این واقعیت رو باهاش روبرو میشم.
چند وقت پیش بود که داشتم فکر میکردم این جونوری که داره زیر پوستم زندگی میکنه چیه؟ فهمیدم که عنکبوته. من از سبک زندگی و سبک خواستن و همه چیزم ازعنکبوت الگو میگیرم. حالا باید به تارها پناه ببرم. همین فقط.
چقدر آشفته نوشتم. انگار نفس زدن از میان کابوس باشه.
No comments:
Post a Comment