Saturday, January 5, 2019

در سوراخی داخل زمین، هابیتی زندگی می کرد.

رسیدم به اون مستی که فکر می کنم از دل این بیماری بیرون نمیام و میدونم میام و باز درون بعدی فرو میرم و باز تاثیر قرص ها من رو به جایی میرسونه که بیام و بنویسم که رسیدم به جایی که فکر میکنم از دل این یکی بیرون نمیام. مریضی چیز عجیبیه. بیشترین چیزی که از دو سال گذشته به یادم مونده همین بیماری های پشت همدیگه است. از شکستگی پا تا خونریزی بی وقفه تا سرفه کردن بدون توقف و حالا همین که دکتر صداش کرد عفونت ریه. از سرگیجه ی دائمی تا درد استخوان مچ پا. از به هم خوردن تعادل بدن تا چاق شدن افراطی. همه شون همون حرف همیشگی رو میزنن: کنترلم روی تن از دست رفته. کنترلی روی زندگیم اگر بود هم، به هم خورده
روز آخر به کوروش گفتم. گفتم که تا حالا شاهد مرگ بودم. شاهد نیستی و شاهد تکه تکه شدن تمام جهانم. بارها دیدم چطور همه چیز به پایان میرسه و چطور همه چیز از بین میره. از دست میره. گفتم گمونم حالا وقتشه شاهد تولد باشم. شاهد ثبات باشم. ببینم چطور میشه چیزهایی رو ساخت. با کوروش حرف زدن میتونه ترسناک باشه. یه وقت هایی میبینم که نمیتونم از بی رحمی واقعیت چیزهایی که سعی داشتم تحت لفافه ی زیبایی و مهر و چیزهای گندیده ای از این قبیل بپیچونمشون تا خفه نشم، تا قورتشون بدم و زندگیم رو بتونم ادامه بدم فرار کنم. این ترسناکه. این عریانی در برابر جهان ترسناکه.
حالا دلم میخواد یک دوره ی جدید برای کاویدن خودم داشته باشم. این رو حالا می نویسم. چند ساعت بعد از اینکه از ته جانم حس کردم عمر وبلاگ نویسی ام برای همیشه به آخر رسیده. دلم میخواد یک بار دیگه شروع کنم و از نو روان سی ساله ام رو کاوش کنم و ببینم از اعماقش چی در میارم. چی می تونم در بیارم. توی آرزوهام، خودم رو میبینم که جایی نشستم و هی می نویسم. هی می نویسم تا هر چیزی که هست بیرون بریزه. تمام شیاطین. تمام هیولاها. تمام جانورانی که وقتی اینطور تنم ضعیف میشن سر بیرون میارن و من رو در بر میگیرن. از تمام تکه تکه شدن ها. از علت همه ی آرزوها.
دارم فکر می کنم وقتشه تعصبم رو کمتر کنم. تعصبم روی اینکه میدونم. از اینکه از همه چیز سر در میارم و همه چیز رو میتونم دنبال هم بچینم. ثمر این دیدگاه شده این: زندگی که نه گسسته، که بی نظم شده. بی ترتیب شده و معلوم نیست کی قراره سر و تهش با هم جور در بیاد. الگویی نداره. از تمام تعلقات جور خوبی جداست و در همون حال جور گیج کننده ای همه چیز درش به هم تنیده.
می خوام یک سفر جدید شروع کنم. یکبار دیگه به خودم و اینبار بیشتر کلنگ بزنم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»