Sunday, January 13, 2019

چراغی در دل

زادن مرگ با زیستن مرگ فرق میکنه. نمی دونستم. من هم مثل سانسا استارکم یک وقت هایی. چیزهایی هست که باید یاد بگیرم اما دانش آموز دیر یاد بگیری هستم. مرگ زادن، چیزیه دردناک تر از دندان درد. یک زخم حسابی که به جانت میخوره و بعدها و بارها به خون می افته و تا به استخوان ضعیفت می کنه و اندامت رو، خودت رو در چنبره میگیره و هی مشت میزنه. فکر می کنی هیچ چیزی ازت نمی مونه اما زندگی خیلی قوی تر از این حرف هاست. تو قوی تر از اونی که فکر می کنی. ادامه میدی. باز عشق می ورزی و دوباره با تنت قمار می کنی. مرگ زادن، جزئی از زندگی کردنه. بخشی از شکست خوردن، بخشی از تا بن جان آسیب دیدن اما باز علی رغم همه ی اینها بخشی از زندگی کردنه. می تونی بعدها براش عزاداری کنی. می تونی زخم هات رو به آدم ها نشون بدی و بذاری باهات همدردی کنند و می تونی یک جوری باهاش کنار بیایی. مرگ زادن بخشی از زندگی کردنه. چه زن باشی و چه مرد. فاجعه است، بله. اما بخشی از هویتت رو درگیر می کنه. بخشی از آرزوهات رو از بین می بره. هجوم هورمون ها بخشی از سال و عمرت رو به فنا می ده. ولی تو ادامه میدی. و ادامه میدی. فکر می کنی نمی تونی و ادامه میدی.
بیماری اینبار به ریه زد. اونقدر شدید که مجبور شدم کمک بگیرم. قبلش، دیده بودم چطور می تونه اون باکتری لعنتی تن رو تحلیل ببره و می دونستم اینبار تنهایی از پسش بر نمیام. تا بابا برسه، توی ساک هر چیزی که فکر می کردم برای یه اقامت با مدت نامعلوم لازم دارم رو برداشتم. لباسی که اگر لازم شه بستری شم، وسایلی که اگر تا یک ماه و یا بیشتر برنگردم به خونه. برای اولین بار در زندگیم دیدم در حال خداحافظی کردن با «خودم» هستم. با تمام هویتم. که ممکنه اینبار برم اما برنگردم. 
شب های اول، با میم که صحبت می کردیم، براش گفتم توی چه دردسری افتادم و دیدم حرف زدنم از یک جایی به بعد شبیه وصیت کردن شده. از خونه خداحافظی کرده بودم. از دخترهام خداحافظی کرده بودم و حالا داشتم با رفیق صحبت می کردم و حالم شبیه این بود که هر چیزی هست الان بهش بگو. شاید فردایی نباشه. بهش بار قبلی که دیده بودمش گفته بودم. که هر بار ایران می یایید، هراس اینکه بار آخر باشه که در زندگی همیم همراهمه.  حالا دو سه روز بعد از رفتنشون، حس می کردم که شاید نه اونها رو، که دیگه هیچ چیزی رو نبینم. دیگه برنگردم. 
زادن مرگ با زیستن مرگ فرق می کنه. حالا به نظر میاد که برگشتم به زندگی عادی. دوباره خونه ام. دوباره درگیر درسم. فکر می کنم که تا آخر امسال میلادی باید تمام حساب های مالی ام رو صاف کنم و حساب می کنم گام بعدی درسی ام کجاست. به آگهی های کلاس ورزشی های جدید سرک می کشم. دوباره نگران عدد وزنمم. فکر می کنم ظرف ها رو چطور بشورم و خونه رو چطور تمیز کنم و هزار چیز دیگه که یک سر همه اش برمیگرده به اعداد. 
گمونم اما چیزی تغییر کرده. همون شب لای کاغذهام نوشتم و حالا که میخونم کلمات دلتنگی ام برام تکان دهنده اند. حس می کنم دیگه به جایی رسیدم که نمی تونم دوست داشتنم رو بیان کنم. دوست داشتنم رو با چیزی نشون بدم. انگار علاقه داشتن بهش، بیشتر از اینکه بیرونی نشون داده بشه از درون داره چمبره میزنه روی اعضای تنم. اون شب که نفسم چندین بار تا صبح قطع شد و مطمئن نبودم بتونم یکبار دیگه بیدار شم فهمیدم. که اگر بمیرم تنها چیزی که از من ناقص میمونه و ناتمامیش عذابم میده همین دوست داشتنشه. چیزی که نه هیچ وقت تونستم درست نشونش بدم، نه درست بیانش کنم و نه به چیزی در بیرون مرزهای تنم فرافکن کنم. اینکه هیچ وقت نتونستم اونقدر که دلم میخواد خوشحالش کنم. نتونستم طوری که فکر می کنم باید، روی صورتش برق شادی ایجاد کنم. تلخ ترین چیزی که حالا باهام برگشته حس بد الکن بودنمه. انگار در برابرش نمیتونم خودم رو بیان کنم. با اینکه هم شوق و هم شعور این رو داره که بتونه به عنوان یک انسان بشناسه من رو، با اینکه یکبار گفته بود که می خواد هم، اما نمی تونم چیزی بیشتر از کلمات معمولی روز باهاش صحبت کنم. نمیتونم نشونش بدم که کجاست. که چرا مهمه. که چطور مهمه.
 اون شب که نمی دونستم تا صبح نفس می کشم یا نه، اون شب که مطمئن بودم دیگه نمی بینمش فهمیدم. که من اگر بمیرم، با حجم عظیمی از دلتنگیش می میرم. دلتنگ میمیرم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»