دخترکم که مرد، من حدود یک ماه و نیم تمام درکم از زمان و مکان رو از دست دادم. درد آنقدر عظیم بود که صداها رو تا مدتها به شکل کلمه نمیشنیدم. اصوات نامعلوم بودند. از درک عاجز بودم. وسط سیاهی مطلق نشسته بودم و حتی نمیفهمیدم تاریکی تا کجاست. بعد جنگ شد و وسط جنگ، بیماری و عمل بابا پیش اومد. و بعدتر موجهای مصیبت بعدی. از شهریور تازه زمین زیر پام دوباره شکل گرفته.
خواب دیشب -خبر فوت بابا، تنهایی عظیم استانبول و ناتوانی شدید صحبت در خواب- نشونم میده کجام. رضا قاسمی برای جملهی «چرا سیاهی فرق دارد با سیاهی» یک کتاب نوشته و این چند ماه من صرف آموختن همین شد.
چندین ساعت وسط خواب مردن بابا گیر کرده بودم و حتی نمیتونستم با کسی صحبت کنم. انگار عصاره تابستان رو شب آخر به خواب ببینی.
No comments:
Post a Comment