Saturday, February 8, 2025

چاه.

به بچه گفتم بیا اینجا. شبیه نخی که من رو روی زمین نگه داره. حداقل تا وقتی کسی اطرافم هست نگه داره. به سین هم گفتم برام کتاب داستان میفرستی؟ نیاز به نوشتار غیر جدی دارم. نوشتار نرم. نوشتار برای نوشته. جونم اما نمیدونم تا رسیدن بچه دووم بیاره. نمیدونم حتی سین یادش مونده یا نه. هیچ چیزی نمیدونم. فقط میدونم خونه به غایت خودش کثیفه. ظرفها نشسته. یخچال خالی. کل روز چمبره زدم. کنار گلدون ها. روی تخت. روی زمین. حتی به هر لطفی که میشد سمتم بیاد چنگ زدم که شاید نجاتم بده و همه‌اش پوچ شد. بعد تنها کارهایی که هنوز ازم بر می اومد رو انجام دادم: نشستم کف زمین زار زدم. و اومدم بنویسم.

کاش بچه برگشته بود. کاش بچه نمی‌اومد. کاش کابوس این زندگی تموم بشه. بلد نیستم دیگه نور به زندگیم دعوت کنم. بلد نیستم از آدمها بخوام بهم نور بدن تا نوروز بشه. سی‌وش یکبار گفته بود تو در دیدن جزئیات چقدر توانایی. چیزی که از چشم بقیه دوره و چقدر دیگه اون آدم نیستم.

هیچ.

1 comment:

  1. سلام عزیز جان. شما هنوز هم در دیدن جزئیات بی‌نظیر هستید. خودتان نورید، کاش می‌شد بغلتان می‌کردم.

    ReplyDelete

چاه.

به بچه گفتم بیا اینجا. شبیه نخی که من رو روی زمین نگه داره. حداقل تا وقتی کسی اطرافم هست نگه داره. به سین هم گفتم برام کتاب داستان میفرستی؟ ...