Friday, January 24, 2025

صدا بزن

 شب، گفته بودم بیا این کوچه رو تا پایین بریم. میخواستم برسیم به خیابان کندی که من خیلی دوستش داشتم. میخواستم چیزی رو از چشم من ببینه. چیزی که در کلام گنجوندنی نیست و با قدم زدن دیروقت در کوچه های استانبول قدیم بدست میاد. گم نشدیم اما چیزی که میخواستم رو ندید. کوچه های تاریک دید. سرما دید و گیج شدن در خیابونی خلوت که برای رسیدن به اسکله باید خیلی راه میرفت. بعدها - که میشه حالا - دیگه دلم نخواست گوشه هایی که چشمم میبینه رو با کسی شریک شم. همیشه با آدمها چه نزدیک و چه دور جاهای معمول تر رفتم. تقریبا همیشه راضی بودند.

پریروز قدم زدم و رسیدم به همون حوالی. خیابون ناآشنا بود و نگاهم به مسیر. وقت برگشت، در و دیوار و بالا رو نگاه کردم و ساختمونی دیدم که عجیب میچسبید عکاسی بشه. ساختمون قدیمی. سبز شده و پر از تاریخ. یاد اون یک عالمه گشت و گذارمون برای ثبت تهران کوبیده شد توی صورتم. یاد پنجره ها. ساختمون ها. دستش که دوربین رو چطور نگه میداشت. من که اون سالها صدها عکس از انگشتانش روی دوربین داشتم. کوچه بعدی رسیدم به یک کلیسا. چرخیدم و عکس گرفتم. از پنجره ها. از نور. و از خاطره ای که هیچ کدوم از آدمهاش دیگه حاضر نبودند.

No comments:

Post a Comment

صدا بزن

 شب، گفته بودم بیا این کوچه رو تا پایین بریم. میخواستم برسیم به خیابان کندی که من خیلی دوستش داشتم. میخواستم چیزی رو از چشم من ببینه. چیزی ک...