Tuesday, February 13, 2018

تلاش

برفی اومد اینجا. الان که من دارم سعی می کنم به نوشتن برگردم و دوباره با کلمات آشتی کنم، توی قفسش لم داده. به پهلو. سرش رو به میله ها تکیه داده و با تنبلی نگاهم می کنه از دور. فقط دوشنبه که اینجاست و حالا حالتش راحته اما چهل روزی از تغییر خونه گذشته ولی دخترها راضی نیستن. خودم هم راضی نیستم. این تغییر جا هنوز به مذاقمون خوش نیومده. هنوز عادت نکردیم. هنوز جاگیر نشدیم. هنوز سقف برامون منزل نشده. خونه نشده. جای تپیدن دل نشده.
خونه رو بلاخره عوض کردم. بعد از اینکه هر سال لاف زدم که امسال، سال عوض کردنشه و باز و باز و بازتر درون شفیره ی خونه فرو رفتم، آلودگی ِ امسال زمستون امونم رو برید. این خونه جای بالاتریه در نقشه ی تهران. چهار شماره، عدد منطقه کمتر شده اما به جاش گیر یک ساختمون سازی افتادم که فضای همین یه خونه، به شدت سرشار از گرد و خاک شده. خونه رو گذاشتم، پیله ام رو ترک کردم و اکثر وسایل رو هم. اومدم که از نو بسازم.
با محله آشنا نیستم. کوچه هاش رو و کاسب هاش رو نمیشناسم. دلم قرص نیست به پیاده روی های شبانه اش و در یک کلام، هنوز دوستش ندارم.
دوستش ندارم.
این مشکل دومه.
مشکل اول اینه که منجمد شدم انگار. قبل تر هم از احساس کردن گریزون بودم اما الان انگار به تمامی از حس کردن همه چیز جدا افتادم. شادی، غم، هیجان.
دور افتادم به تجربه کردن زندگی. نتیجه اش چی میشه؟ اتفاقات رو میبینم. موشکافی می کنم و تجربه، اما احساس؟
پاش می لنگه. بدجور. من همیشه با کلمات خودم رو ساختم و یافتم. باید یه بار دیگه از درگاه مقدس واژه کمک بخوام.
باید شروع کنم به دوباره نوشتن. فضای امن پرشین بلاگ به تمامی از دست رفته. اون بخش آرشیو شاید دیگه برنگرده. دیگه جنگیدن نداره. انتظار کشیدن هم. زندگی رو از همینجا ادامه میدم.
نمیدونم کسی هست براش هنوز جالب باشه خوندن ِ در بهشت اکنون و دیوانگی های همراهش؟ اگر هست، کمک کنین دوباره پیدام کنه لطفا.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»