همیشه فکر کرده بودم چه اغراق بیهوده ای داره ادبیاتی که از رد اشک روی صورت میگه. شبیه ریملی که باید با آب اشک شره کنه و چه مسخره است همیشه. امروز که اطلس شده بودم و جهان روی شونه هام بود، یکی دیگه از تصاویری که توی خیال هم نمیدیدم رو توی آینه دیدم.
میدونم میدونم سه هفته دیگه یه خونه ی امن و زیبا دارم که آدم ها میان و زمستونشون و بهارشون و دقایقشون رو باهام تقسیم می کنن. امروز اما از اون روزاییه که دلم نمیخواد همیشه همه چیز رو اینطور قوی و تنها بگذرونم. امروز جان ِ خسته ای هستم.
No comments:
Post a Comment