اضطراب
Sunday, August 31, 2025
Sunday, August 17, 2025
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه ماه زندگی کرده: جای اون میخوابه، جای اون میشینه، با شنیدن اسمش سرش میچرخه و دنبالش میگرده و هرگز از چیزی لذت نمیبره. هنوز غذا نمیخوره. حتی یکبار هم بازی نکرده و فقط نگاه می کنه. کمتر از یک هفته پیش از روی تن دراز کشیدهی من رد شد و به طور رسمی جای خواب خواهرش رو اشغال کرد. الان هم همونجا خوابیده. با چشمهای نیمه باز، زل زده به من.
یک دختر جوانتر آروم یک شب مهمون ما بود. از بین شصت و چند گربه جداش کرده بودم. بچه تا رسید، تب کرد. دکتر گفت تمام وجودش بیماریه. وضع کلیه، ریه، دندان، پوست، قلب، بینی و سه چهار چیز دیگهاش خرابه. پناهگاه مستقیم وارد عمل شد و برگشت همونجا. کلینیک براشون از رفتن دخترکم گفته بودند و مشترک تصمیم گرفته بودند وضعیت روحی من شکنندهتر از اینه که مجدد با یک گربهی مریض سر کنم و شاهد از دست رفتنش باشم. با این وضعیت در پناهگاه خیلی دوام نمیاره و خب فقط اینکه من شاهد نخواهم بود.
تابستان رسما تموم شد اینجا. امشب نمیشد بدون لباس بیشتر توی حیاط نشست. بچه که رفت، نمیشد بدون لباس بیشتر توی حیاط نشست. تمام این نود و چند روز مابین، در مهدود درد و استیصال و حرمان گذشت. نود و چند روز دیگه هم خواهد گذشت. نود و چند روز دیگه هم خواهد گذشت. و روزهای بعدی.
یکبار، میونهی این روزها، ازم پرسید تو چی میخوای؟ آرزوت چیه؟ گفتم اینکه زندگی خودم رو پس بگیرم. من زندگی دیگری، چیز بیشتر، فراوانتر، متفاوت نمیخوام. میخوام زندگی ساکت خودم رو با دخترها، ارتباطات، با گوشهی امنم، با بوی گس درخت پس بگیرم. هیچ چیز بیشتری توی این سالها نخواستم.
هرگز ممکن نیست.
هرگز
ممکن نیست
هرگز
به جز این واقعیت، هیچ چیزی در جهان وجود نداره انگار.
Friday, August 1, 2025
2
غروبهای استانبول فقط مرز بین روز و شب نیستند. کوتاه و گذرا. طولانی و کشدار و غریب یه یک ساعتند.
زیبایی غریبیه.
۹
دختر رو سپردم بهش. گفتم حواست بهش باشه. بچه تنها میمونه و فقط ته دلم مطمئنم همیشه مادر بدی بودم و این هم بخشی از بد بودنمه.
همینقدر بلد بودم اما.
14
صبحها خوش اخلاقترم. بچه اومد کنارم و اجازه داد حسابی نازش کنم. توی لیست کارهای امروز نوشتم که یادم باشه پاسپورت و مدارکش رو بذارم دم دست.
Subscribe to:
Posts (Atom)
سنگ
وسط تلخترین لحظات، گفتم خب کافیه. من دیگه این مسیر رو ادامه نمیدم.
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...