یه مقدار از تنش شدیدم کم شد.
از تنش شدید اینجای زندگی خسته ام. خسته به معنی اینکه هر کاری میتونم انجام بدم که فقط این تنش متوقف بشه. «بعد جایی هست که درد متوقف میشه.» رسیدم به اونجا. مشکل اینه درد که به اینجا میرسه، یعنی آدم در موقعیت تصمیم گرفتنه. یا اوج بگیره یا سقوط کنه. مسیر، دیگه به پایان میرسه.
چند روز پیش با چاقو دستم رو بریدم. روز سختی بود. اونقدر که فکر میکردم درد نداشت و این خیلی بد بود. امتحان کردم و دیدم بدنم حس دردش رو نسبت به حالت عادی از دست داده. شب از خونه زدم بیرون که راه برم. منگ منگ بودم. به سر کوچه نرسیده از نفس افتاده بودم. باز رفتم تا سینما. یه بلیط گرفتم که «اینساید آوت» رو پخش میکرد. نمیدونم با چه عقلی فکر کردم انگلیسی خواهد بود. نبود. کارتون کودک. به زبان ترکی. وسطش زدم بیرون و دوباره گریه کردم. قبل از رسیدن به سینما گریه کرده بودم. توی سیاهی سالن گریه کرده بودم. هوا دم داشت. ماشینها رد میشدن و دایم یک صدا توی سرم میگفت «بپر». یک صدای دیگه میگفت دختر جان این حد حال بد طبیعی نیست. لطفا برو دکتر. تو واقعا نیاز به کمک حرفهای داری و صدای اول میگفت بعد از کجا معلوم همه قرصها رو دوباره یکدفعه نخوری؟ آشوب خالص.
میدونم که «میخوام» چکار کنم اما خستهام. واقعا خسته. دلم تصمیم گیری، برنامه ریزی، اجرا و نتیجه نمیخواد. دلم تنش نمیخواد و زندگی به دلخواه من نیست. زندگی یک چیز کشدار معمولی و گاهی سخته. من توی گاهی گیر کردم. بدجور گیر کردم.
از دست خیلی از آدمها دلخورم. حس بدیه. حل کردن مشکلات خیلی سخته انگار. گاهی فکر میکنم من چرا یه مهارتهایی رو هنوز یاد نگرفتم؟ یاد نگرفتم مشکلم رو حل کنم.
شاید حل بشه. نمیدونم. هیچ وقت بخاطر جونم نترسیده بودم. این هفته ترسیدم. فردا یکشنبه است و هفته از نو شروع میشه. جهنم هم محدود در زمانه. و این خوبه.
یکی از این دو مسیر رو خواهم رفت. زندگی فعلی تموم شده.
No comments:
Post a Comment