بابا، بدترین مشاوری بوده که من در زندگیم داشتم. دوستش داشتم و دوستش دارم اما واقعیت اینه اکثر اشتباهات زندگیم رو وقتی مرتکب شدم که به حرف اون بدون تحلیل، بدون فکر یا دخالت خودم گوش دادم. میدونم همیشه دلش خواسته من - ما - کمتر سختی بکشیم اما واقعیت زندگی اینه که نمیتونی با درخواست اینکه بچه کمتر سختی بکشه از سختی حفظش کنی. فکر میکنم یه علت مهم اینکه هیچ کدوم از ما واقعا موفق نیستیم همین گوش کردن مرحله ای به حرف باباست.
بابا معتقد بود ما نیاز به پس انداز نداریم. زندگی مالی من و برادرم واقعا آشفته است. معتقد بود نیاز نداریم در مدرسه نمره بالا بگیریم و همیشه به این حرفش بالید که من هیچ وقت بچه هام رو مجبور نکردم نمره بالا بگیرن. به نظرم البته این حرف فقط در شوخی های بین خودش و دیگر والدین جوابه چون برادر که از یک جایی افت تحصیلی داشت، از اکثر داشته هاش محروم شد تا مهاجرت کرد. من اشتباه کردم و این حرف رو واقعا باور کردم. باور کردم نیازی نیست نفر اول باشم و همین که نمره قبولی بیارم کافیه. نمره قبولی برای من نفر دوم یا سوم بودن بود. لازم نبود براش تلاش کنم. لازم نبود به خودم سختی بدم. باور کردم وقتی رتبه هزار و خورده ای میشه در کنکور آورد نیازی نیست تلاش کنم و بهترش کنم. من برای تلاش نکردنم دائم تشویق شدم. برای شیطنت های مودبانه ام تشویق شدم و هیچ وقت فکر نکردم مهارت دیگه ای لازمه. لازم بود. وقتی به بزرگسالی پرت شدم، دست من برای زندگی کردن خیلی خالی بود. من رسما هیچ مهارتی بلد نبودم. اینکه هنوز دارم مهارتهایی رو یاد میگیرم که باید در نوجوانی تمرین میکردم، هم غمگینه هم دردناک. هم اینکه خیلی زود وا میدم و برمیگردم سر خط.
این روزها بابا اصرار شدیدی داره که برگرد ایران. حالا اونقدر عمر گذروندم که بدونم گوش دادن به حرفش اشتباهه. دو سه هفته پیش یاد حدود هفده هجده سال پیش افتادیم که برادر سه سال بود مهاجرت کرده بود و دلتنگ بود و نوجوان بود و میخواست برگرده و بابا خیلی سفت و سخت بهش گفت اگر برگردی من راهت نمیدم و در رو برات باز نمیکنم. برادر با اینکه گاهی کارهای بابا براش سختگیرانه بود، هیچ وقت سفت نشد. کلا خمیره اش فرق داشت. نرم بود. اما بیشتر از نرم، یک شلی و بی حالی غریبی داشت که زمان نه تنها ازش نگرفته که تقویتش کرده. شلی و بی حالی که من هم دارم و برام غریب نیست و به شدت دارم سعی میکنم از دستش بدم. اینجا کلیشه های جنسیتی به شدت اطرافمون رو میگیرن: من هنوز بعد از این همه سال میشنوم که برای تو مهم نیست کار کنی یا زندگیت رو بچرخونی یا تو مسئولیتی هرگز متوجهت نیست. برگرد و ما کمک میکنیم زندگیت رو بگذرونی اما اون باید یک زندگی رو بچرخونه و با تو فرق داره. در عمل اما اون هیچ وقت مسئولیتی نداشته و من این سالها پوستم کنده شده و زندگی رو کم و زیاد چرخوندم.
صبح یکی از رفقا بهم گفت فلانی، تو یه مشکلی زندگیت داره اون هم تنهاییشه. تنهایی رو زمین بذار و خیلی مسائلت حل میشه. خندیدم که ببین، تو نقشهای جنسیتی رو به شدت دست کم میگیری. من فقط در رفاقتهام از این نقشها مبرا هستم و راحت نفس میکشم. رابطه ها - حتی اون همخونگی با رفیق سابقا صمیمی - یک جوری آدم رو فرو میبره توی گنداب جنسیت که نمیفهمی چرا صد برابر بار روی شونه ات اومده و حتی یک منفعت هم نداری. من زندگیم از دستم خارج شده. این واقعیته. دلم میخواد درستش کنم و این هم واقعیته. اما برای حل این مشکل، نیاز به آدمی دارم که جاه طلب باشه و نخواد من رو به کیندر کیرشه کورشه* محدود کنه. من از شنیدن اینکه زندگیت نیاز به آرامش داره خسته ام. زندگیم نیاز به نظم و پیشرفت داره نه آرامش. این روزها از خودم خوشم نمیاد چون فاصله ام از خود درست یا خود متعادلم خیلی زیاده. چه برسه به حالت ایده آلم.
دلم برای جنگیدن تنگ شده. من راستش به شدت آدم جنگیدنم. دلم برای پیروز شدن بعد از جنگیدن بیشتر تنگ شده چون تمام جنگهای اخیرم با شکست روبرو شدن. من اما واقعا دلم نمیخواد بارهام رو زمین بذارم. دلم میخواد با همین کوله بار دویدن یاد بگیرم. و البته رسیدن.
من دلم نمیخواد بعد از این همه سال فقط و هنوز فرزند تربیت شده ی والدینم باشم. میخوام بیشتر باشم و وقتی میبینم چطور هنوز در کلمات اونها گیر کردن راستش دلم میگیره. حس بی عرضگی دارم. فکر میکنم من باید بهتر زندگی میکردم. باید بزرگتر از اینها زندگی میکردم. آدم کی میتونه خودش رو تربیت کنه؟ آدم کی میتونه به جایی که باید برسه؟ نمیدونم. همونطور که نمیدونم این مسیر بلاخره به سرانجام میرسه یا نه. همونطور که نمیدونم روزی میشه که من بگم خب این جاده رو تا انتها رفتم و چه مسیر سبزی بود یا نه. اینها همه از نظر من اشتباهات زندگی من هستند. چیزهایی که نشده از پسشون بر بیام. عجیبه. خیلی عجیب.
دخترک، نه سال از من کوچکتره. توی مسائل زندگیش به شدت میترسه و از هر ناملایمتی تکون میخوره و فکر میکنه دیگه آخر راهه. این یکسال که با هم دوستیم، هزار بار بهش گفتم فدای سرت. بهش گفتم ادامه بده. بهش گفتم میگذره. هفته ی پیش میگفت احساس میکنم مقاوم ترم. میدونم احساسش موقتیه و بار بعدی که طوفان بیاد باز حس میکنه جهان زیر پاش شکسته. اما همین که یک روز هم فکر کنه جهان ارزش ادامه دادن داره، می ارزه. گاهی با خودم فکر میکنم ببین، فدای سرت. ادامه بده. تو از پسش بر میایی. فعلا تنها چیزی که در زندگی هست، اینه که دارم ادامه میدم. حتی با اینکه از پسش بر نمیام. این تنها چیزیه که در دستام دارم.
دلم میخواد بجنگم. و البته بلند شم. دلم برای سربلندی تنگ شده. خیلی زیاد.
* دوازده سیزده ساله که بودم یه رمان خریده بودم به اسم مگی. داستان یک دختر نازپرورده آمریکایی که مجبور میشه در شرایط سخت ولی هیجان انگیز زندگی کنه و تصمیم میگیره به زندگی خوش سابق خانوادگیش برنگرده. ابتدای کتاب، خاله اش بهش میگه من همیشه فکر میکردم تو زندگی رو به چیزی بیشتر از بچه، آشپزخانه و کلیسا محدود کنی و در نقشهای سنتی زنانه نگنجی. این سه گانه بیست و چند ساله توی ذهنم مونده. کیندر کیرشه کورشه. تلاش آدمیزاد برای محدود کردن زن، به ستون خانواده و نه چیزی بیشتر.