حالا امید وسط مغزم دم تکان میدهد که ببین.
دیشب رفتم لب دریا. چند ماه بود دریا را فقط از دور دیده بودم؟ هوا خفه بود. گرم بود و آدم فت و فراوان. فکر کردم که در نهایت زنده ماندم. دورهی یک ساله تمام شد. سه ساله تمام شد. دورهی پنج و هفت و هزار هم.
بعد از شب طولانی. بعد از گرمای جهنم.
حالا نمیمیرم.