Friday, November 8, 2024

به وقت بی‌وقتی

برات گفته بودم؟ سنجاق زده‌ام به دیوار و پیتوس عظیم و غول‌آسا را نخ به نخ روی دیوار کشیده‌ام. ادامه‌اش افتاده روی کتابخانه کوچک اینجا. پریروز که رفتم هرس کنم و شاخه‌های لخت را ببینم و کوتاه کنم، دیدم ریشه‌ی هوایی‌اش خودش را چسبانده به دیوار. یک شاخه‌ی بازیگوش هم رفته بود بین سه چهارتا از کتابها و شلخته آنجا ریشه کرده بود. هم دیوار خراب شد و هم کتابها و چقدر خندیدم. یاد آن خانه‌ی عجیب در درکه افتادم که خیلی دلم میخواست اجاره کنم و نشد. هنوز فکر میکنم بابت رنگ موها و نیش بازم بود. آن خانه اما من را مجنون میکرد. مجنون تر از چیزی که بعدها -حالا- بهش تبدیل شدم. وسط حیاط خانه رودخانه درکه رد میشد و خانه پل داشت. پل واقعی. پنج واحد پراکنده در یک زمین بزرگ و رودخانه و برگ و کنار همه‌ی اینها، سقف خانه سر جایش نبود. یک درخت گردو داشت که از وسط ساختمان بالا رفته بود و قد کشیده بود و سقف را با خودش بالا کشیده بود. همه چیز شبیه رویا. نشد اما. خواستم ها. اما نشد. مثل تمام خواستن‌ها و نشدن های بعدش. مثل تمام شب‌های دیروقت که دراز میکشی و ذره ذره درک می‌کنی به قدر چیزی، به اندازه‌ی چیزی نبودی. کوچک بودی. بزرگ بودی. دیر بودی. زود بودی. هر چیزی. اندازه نبودی اما. گفته بودم برات؟
نگفته بودم. نخواهم گفت هم. نه از دیروقت شب‌ها نه از شاخه سرکش گیاه نه از تمام اینها. گفتن ندارد. هیچ گفتن ندارد.

به وقت بی‌وقتی

برات گفته بودم؟ سنجاق زده‌ام به دیوار و پیتوس عظیم و غول‌آسا را نخ به نخ روی دیوار کشیده‌ام. ادامه‌اش افتاده روی کتابخانه کوچک اینجا. پریروز...